شهادتنامههای آبهای خاموششدهی ایرانزمین
- Nikahang Kowsar
- 1 hour ago
- 2 min read
عدالت برای سرزمینی در حال احتضار
نیکآهنگ کوثر
میگویند زمین فراموش میکند. این یاوه را باور نکنید، چرا که اکنون، پس از دههها سکوت، آنچه از رودها، دریاچهها و تالابهای ایران باقی مانده، چنان گرد و خاکی راه انداخته که هیچکس نمیتواند نشنیده و نادیدهاش بگیرد.

من زایندهرود بودم، زندهرود.
و امروز، خشکهرودیام در هیبت شبح.
شیخ بهایی برای نجاتم برخاست، تا طومار عدالت نگاشته شود،
تا میراثم به ناحق تقسیم نگردد.
و امروز، تنها ردی کمرنگ از من در اعماق زمین مانده،
همانهم رو به خاموشی است.
صدایم را نمیشنوند، و طومارم را در سکوت در هم پیچیدهاند.
مادهپرستان، مادیهایم را خشکاندند.
سیوسهپل، بیمن، تنها جادهایست از سنگ و خاطره.
از کارون آبی آوردند که پاینده بمانم، اما به فنا رفتم.
من گاوخونیام. روزگاری تالاب بودم، اینک بیابان.
نَفَس بیابان بودم. گرد و غبار را در آغوش میگرفتم، گرما را مهار میکردم،
پناهگاه جنبندگانِ تشنهی صحرا بودم.
اما سیاستهای کور و دزدان آب، زایندهرود را خفه کردند، و تیرآهنِ پروژههای توسعه، در قلب من فرود آمد.
اکنون بادهایی که از تنِ خشکیدهام عبور میکنند،
با خود سم و هلاکت و فلاکت به جان شهرها میپاشند.
من بهای فراموشی عقلام.
من بهای خیانتیام که نامش را «پیشرفت و توسعه» گذاشتند.
من کبودانم، آنکه روزگاری دریاچهی ارومیه خوانده میشد.
چشمِ فیروزهای ایران بودم، و اینک چشمی کور.
چشمِ شورِ دولت سازندگی، جز شوربختی به ارمغان نیاورد.
قربانیان این شوربختی، میلیونها زیستمندِ خاموشاند.
سدسازان، چاهکنان، و راهزنان و آبدزدان، مرا به تاراج بردند، برای چه؟ برای یک دلار بیشتر؟
اکنون با آبی دزدیده از زاب کوچک میخواهند جانم دهند،اما به چه قیمتی؟
سیاستهای دزدانِ آب و نیرو، قرارگاه خاتم، مهابقدس و شرکایشان،
پرندگان مهاجر را راندند، و مردمان اطراف را در آستانه کوچ گذاشتند.
مهاجرت، دیگر نه انتخاب، که اجبار است.
من رود کُر بودم.
بر نقشهها هنوز آبیام، اما در حقیقت، خشکیده، خاموش، و بیجانم.
روزی داریوش کبیر بر من نگریست و در زلالم، آیندهای برای ایران دید.
امروز اما، تنها در سکوت و ناامیدی، نظارهگر فروپاشی خویشم.
چاههای بیاجازه و سدهای بهظاهر مجاز، خونم را مکیدند،
و مرودشت، با من، جان باخت.
نباید قربانیِ عطش برنجکاری میشدم،
اما شالیزارهای کامفیروز و کربال، عزیزتر شدند از من،
و از هزاران پرندهای که زندگیشان به جریان من بسته بود.
من بختگان بودم.
دریاچهای بودم که به تالاب بدل شد، و تالابی که بخت از آن برگشت،
و سرانجام، به بیابان سپرده شد.
اکنون گورستانیام از نمک.
بر من گرد مرگ پاشیدند، و گناه را به گردن خشکسالی انداختند.
اما من با اقلیم نمُردم، این سیاست بود که مرا کُشت. و اینک، جازموریان، پریشان، و کمجان، بیجان شدهاند و کسی نیست که شهادتنامهشان را به دست قاضیان و ستانندگان داد برساند. هیچکس نیست؟ واقعاً هیچکس نیست؟
هیچکس نیست که صدای مرگِ آرامِ مرا در این سرزمین بشنود؟
Komentar